۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

حرف مشترک

گاهی دلم خودم باشم البته نه گاهی همیشه!
دلم می خواد خود خودم باشم فارغ از همه محدودیت های وضع شده اجتماعی و فردیو ...
دلم می خواد تو خیابون نارنگی پوست بکنم نصفش رو بدم به نگهبان پیر اون پاساژ
دلم می خواد از شیرینی فروشی که اومدم بیرون در جعبه رو باز کنم به کارگرهای شهرداری داشتند جوی آب نزدیک خونه مامانم اینها رو درست می کردم تعارف کنم
نه به خاطر اینکه مثلا آدم خوبی هستم ...نه چون دلم می خواست اون فکری به ذهنم میرسه رو بدون اینکه به بعدش فکر کنم عملی کنم
دلم می خواد خودم باشم
تو ماشین با صدای بلند موزیک گوش بدم
گاهی با سرعت رانندگی کنم
دلم می خواد وقتی با همسری حرف می زنم هی نگه ذهنت رو از این چیزا بیرون بکش
دلم نمی خواد خودمو سانسور کنم
واقعا نمی خوام
کلافه هستم
دیشب دقیقا به خاطر این افکار گریه کردم
کلافه بودم
سرم درد گرفته بود یعنی رسما قاطی کرده بودم
آخه چرا وقتی هرکدوم از دوستام باهام خرف می زنن می گن خوش به حال شوهرت که این قدر شادی! ولی واقعا همین طوریه؟
واقعا اگه بین زن و شوهر حرفی واسه گفتن نباشه اون زندگی چی میشه؟
به کجا می رسه؟
دیشب باکلی ذوق و شوق اومدم براش یه چیزی تعریف کنم هی زد تو حالم هی چیزی نگفتم به حرفم ادامه دادم دوباره زد تو حالم! بعد از چند بار یهو قاطی کردم بلند شدم از میز شام رفتم تو اتاقم بهش اعتراض کردم یعنی داد می کشیدم میدونم شاید زیاده روی کردم ولی فکر کن از سرکار ساعت 5:30 برسی خونه با خستگی و گلودرد شام درست کنی سر شام حتی نذاره حرف بزنی!
می خواست بره بیرون از خونه کار داشت وقتی رفت بیرون اس ام اس داد که ببخشید نمی خوام ناراحتت کنم بهش گفتم  دیگه با شما هیچ حرف مشترکی ندارم شما هزینه های منو میدی منم برای شما غدا درست یکنم همین!
وقتی برگشت جلو تلویزیون خوابم برده بود هی باهام شوخی کرد که بیدارم کنه بلند شدم رفته تو تخت بدون پتو خوابیده بود خنده دارش اینجاست نصفه شب رفتم تو تختم خوابیدم روش پتو انداختم تو خواب یهو بلند شدم دیدم محکم بغلش کردم! بعد یهو انگار یادم افتاده باشه که از دستش عصبانی هستم اومدم کنار!
می دونم که خیلی بده زود از کوره در میرم
می دونم که خیلی بده تعداد جرو بحث هامون زیاد بشه
می دونم ممکنه ناشکری کنم
ولی تحملم خیلی کمه
خیلی...................................

پی نوشت : ارشد تو تکمیل ظرفیت قبول شدم